مدتها بود، میل به نوشتن در من سربرنیاورده بود. 
از وقتی مرا رانده بود انگار هبوط را تجربه می کردم. 
مرا از بهشتی که داشتم بیروت کرده بودند. اول بهت بود، بعد ناباوری، بعد خشم، بعد غم.
حالا هم اشک است و دلتنگی. می دانستم خیلی دوستش دارم، شاید برای همین رها کردمش، برای همین دور مانده بودم و خبری نگرفتم. حتی عید تبریک نگفتم. تبریک ها و مناسبتها و پیامهای زیادی در دوران وصل داده بودم که اغلب بی جواب بود. 
اما می خواستم این بار آنچه به چشمش می آید جای خالی من باشد. جای خالی توجه و شیفتگی ام نسبت به او.
که به چشمش هم آمد. شاید برای همین پیش قدم شد که بگوید دوست و آشنا می مانیم. من اما بیشتر می خواستم.

حالا آرامم. مانند زنی که مرگ و فقدان خوشبختی را باور کرده. اشکهایش را ریخته، روحش را چلانده، راه زندگیش را ادامه می دهد با نبود آن دیگری.
با جای خالی او و فقدانش در زندگی.
همیشه در قلب و خونم جریان دارد. وقتی دلتنگ هستم خودم را در میان چادر سفید نماز با شکوفه های سبز که برایم خرید می پیچم، یا انگشتر عقیق سبز ش را در انگشتم می اندازم. 
بعد کی خوابم و اغلب خوابش را می بینم. 

دیشب خواندم آدم عاشق همیشه رانده می شود.
خواندم هرجا که عشق باشد، پشت سرش جدایی فرا می رسد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها