جان جهان



میگفت همه ما ازاین صداها در ذهنمان داریم. صداهایی که به ما میگوید مهم نیست، هر چقدر تلاش کنیم، باندازه کافی خوب نیستیم. 

این حس سخت و دردناک است . دراین روزهاست که ما به رویاهایی قوی نیاز داریم. رویاهایی واقعی.نه رویاهای دروغین و غیر حقیقی.

ما همگی به عشق نیاز داریم.

به بالندگی،

مرگ و ناامیدی زیادی در دنیای اطراف وجود دارد. در این روزها نیاز داریم کسی مارا درآغوش بکشد و نوازش کند. آغوش واقعی ، آدم واقعی. دوست واقعی.

دوستانی که عاشقت باشند مثل خورشید گرمت می کنند. 

کاری می کنند حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی، با درد و رنج تو درد می کشند،  نه اینکه با احساس حقارت و انزجار منجمدت کنند.


امروز خودم رابا یک ترانه غرق کردم. 

خیلی وقت است ننوشتم و ننوشتن یعنی فرصت فکر کردن ندارم. 

آقای ح بالاخره فضای تلگرام را منور نمودند و بعد از سالها مقاومت تسلیم تکنولوژی شدند و من با دیدن ساعت آن و آف شدنش حدس میزنم صبح کی سرکار رفته و شب کی خوابیده پس خیالم راحت تر است.

نزدیک تولدم یک شعر با مضمون نرسیدن و نتوانستن برایم فرستاده بود که بنظر تیر خلاصی بر پیکر نیمه جان رابطه مان بود. 

اما اتفاق جالب تر این بود که پنج شنبه قبل ناگهان قرار آمدن به اینجا را گذاشت. البته که نشد. و خب برخلاف همیشه غر نزدم. گفتم دفعه بعد اطلاع بده بیایم تهران دنبالت که با اتوبوس نیاید. 

راستش بعد از نگاه کردن به سلام و علیک های مردان اطرافم باید اعتراف کنم اوضاع اخلاق و ذهنی بسیاری از مردان از فاجعه هم آنورتر است. بنابراین بی صدا و کولی بازی رجوع کردم به همان سکوتها و چند کلمه رد و بدل شده بین خودم و آقای ح. 


کم کم یاد گرفتم بی سروصدا دوست داشته باشم و سیلاب کلام و نامه و حرفهای را روی سرش آوار نکنم. 

البته که مردها از دیدن سیلاب عشق فراری اند. ما هم سری به بزرگی سد منجیل میزنیم، حالا گیریم چندجایی سوراخ و درز و خلل داشته باشد. 



یک نوشته از تو لابلای دفترم پیدا کرده ام و هرروز می خوانم.

این کلمات صورت تو، صدای تو، و نگاه تو را برای من زنده می کند.

بیست و سوم مهر چهارسال قبل بود. آمده بودی اینجا  پیش من.

کتابهایم روی میز بود و داشتم از آرنت و اندیشه ی اش چیزی می نوشتم، رفتم آشپزخانه چای بریزم و میوه بشورم. 

تو دفترم را نگاه کرده بودی و با مداد برایم دو بیت شعر نوشتی. 

شاید حافظ را ترجیح می دادی چون رند بود و در لفافه حرف میزد،  مثل خودت که هرگز حرف دلت را نزدی، و یکبار هم که زدی قلبم شکست.

حالا نشسته ام و در دفترم کلمات تو را دیده ام. 

حتما نمی دانی چه نوشتی. مهم هم نیست. این کلمات فقط تو را برای من زنده می کند. همین




اینجا قونیه است. ترکها کنیا» به ضم ک می نامندش.

خانه و آرامگاه حضرت مولانا همینجاست. 

اولین ماه زمستان قصد دارم اینجا باشم.  

امیدوارم که یا با یار بروم و یا تنها، تا شاید آیینه جان خویش بیابم. آیینه ای تا بتوانم تا بی نهایت انعکاس خویش ببینم. 

غزالی معتقد است زوایایی از عالم معنا هست که سالک طریق نمی تواند آن ها را به تنهایی و فقط با دل خود کشف و تجربه کند. برای این منظور فرد به دو آیینه نیاز دارد. 

غزالی این وضع را به حالتی تشبیه می کند که فرد می خواهد پس سر خویش ببیند و با یک آینه رویت آن امکان پذیر نخواهد بود. مگر آنکه فرد دو آینه در اختیار داشته باشد.


حضرت مولانا این آینه را به روی یار» تشبیه می کند: 


آینهء جان نیست الا روی یار       روی آن یاری که باشد زان دیار


بنابراین مناسبات مهرآمیز به نوعی هنر آینه بازی است. عاشق آینه دل خود را در برابر آینه دل معشوق می نهد ‌و درمیانه بازی میان این دو آینه، امر نامتناهی تجلی می کند.

دراین جا امر مقدس در دل رابطه عاشق و معشوق رخ می نماید و حضور آن قائم به وجود هر دو آینه است. 

با برداشته شدن هر آینه،  یا تغییر زاویه آن ها، امر نا متناهی درمیانه ایشان غایب می شود


پیوست: نه عارفم، نه واعظ، نه هیچ‌چیز دیگر. 

فقط چند وقتی است اشارات نظر مرا به قونیه می خواند.


ایستاده بودم بالای تپه. درست همین جا. 

اواخر خرداد بود. کنارجاده پر بود از شقایق و بابونه.

ایستاده بودم تا آقای ح برسد. 

کیاسر زیر پاهای من بود. پشت کرده بودم به جاده کوهستانی و شهر را تماشا می کردم. 

صدای آقای ح را از پشت سر شنیدم. 

برگشتم، با تعجب پرسید چرا گریه می کنی و دستش را گذاشت روی شانه ام. 

گفتم اینجا قلب دنیاست برای من. جهان زیر پاهای من است وقتی کنارم هستید


دیروز موقع برگشت همانجا نگه داشتم و شهر را تماشا کردم. 

بی اینکه دستش روی شانه هایم باشد.




مدتها بود، میل به نوشتن در من سربرنیاورده بود. 
از وقتی مرا رانده بود انگار هبوط را تجربه می کردم. 
مرا از بهشتی که داشتم بیروت کرده بودند. اول بهت بود، بعد ناباوری، بعد خشم، بعد غم.
حالا هم اشک است و دلتنگی. می دانستم خیلی دوستش دارم، شاید برای همین رها کردمش، برای همین دور مانده بودم و خبری نگرفتم. حتی عید تبریک نگفتم. تبریک ها و مناسبتها و پیامهای زیادی در دوران وصل داده بودم که اغلب بی جواب بود. 
اما می خواستم این بار آنچه به چشمش می آید جای خالی من باشد. جای خالی توجه و شیفتگی ام نسبت به او.
که به چشمش هم آمد. شاید برای همین پیش قدم شد که بگوید دوست و آشنا می مانیم. من اما بیشتر می خواستم.

حالا آرامم. مانند زنی که مرگ و فقدان خوشبختی را باور کرده. اشکهایش را ریخته، روحش را چلانده، راه زندگیش را ادامه می دهد با نبود آن دیگری.
با جای خالی او و فقدانش در زندگی.
همیشه در قلب و خونم جریان دارد. وقتی دلتنگ هستم خودم را در میان چادر سفید نماز با شکوفه های سبز که برایم خرید می پیچم، یا انگشتر عقیق سبز ش را در انگشتم می اندازم. 
بعد کی خوابم و اغلب خوابش را می بینم. 

دیشب خواندم آدم عاشق همیشه رانده می شود.
خواندم هرجا که عشق باشد، پشت سرش جدایی فرا می رسد.


۱. فردا تا روز تولدم می روم سفر. این اولین سفر من به نیتی غیر از دیدار و دیار آقای ح است. 

سفرهای تنهاییم آغاز شده.

از قزوین و زنجان و کردستان تا آذربایجان غربی. 

ماه آینده هم به امید خدا می روم شیراز. 

مولانا نیستم، بنده ای شدم که مولانا وار درجستجوی خورشید خویش می رود. 

 

 

۲. شد سه گذر از چله نشینی عمر. 

چه حاصل جز جور فلک و غم و دلخوشی ای که از آدمی دور است.

 

 

۳. غریبم. مثل آدمی که بعد از سالها برگشته به منزلی قدیمی. اما تنها.


ایران می سوزد. حالا نه همه خاکش. که بعضی جاها آتشی است زیر خاکستر که نسیمی کافیست تا شعله ها را تا ناکجاآباد بکشاند. 

قرار بود بروم شیراز. حالا شیراز شده شهر خون و راز و آتش. 

اینجا هم خلوت است. خیایانها، آدمها، ماشینها، مغازه ها. 

هیچ میلی حتی به تفریح نیست. 

خوزستان هم، کرمانشاه و حتی مهاباد که ماه ماه قبل سفر رفته بودیم. 

پرش پلک چشم دارم. هر دو چشم. 

میدانم که عصبی است. 

خیلی چیزها ناراحتم کرده و عذابم می دهد. زندگی برای ما فقدان است. 

فقدان چیزهایی که خواستیم و نداریم، یا خواستیم و از دست دادیم .

همین قدر سخت و همین قدر ساده و تلخ . 

ما سزاوار عشقیم. سزاوار زندگی. 

 

نوشته شده ساعت۱۷:۵۳ روز ۲۸آبان نود و هشت.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها